«در آغوش معشوق»

خیلی‌ها از تاریکی می‌ترسن. یا لااقل ترس از تاریکی را در دوران کودکی تجربه  کردن. خیلی‌ها از ابتلا به بیماری‌های ناعلاج  می‌ترسن. خیلی‌ها از مرگ، از فقر، از مرگ عزیز و خیلی وقایعِ دیگه می‌ترسن.

اما اساساً فلسفه‌ی وقوع این وقایع و ترس از آنها چیه؟ برخی مطالعات نشون می‌ده، حدود نیمی از مواردی که ما از وقوع آن در هراسیم، اصلاً برامون اتفاق نمی‌افته! اما آدمی همیشه درصدده تا با اتخاذ تدابیری هرنوع تهدیدی را از خودش دور کنه و از وقوع هر نوع چالشی جلوگیری کنه. برای صحبت کردن در مورد ترس ابتدا باید ببینیم بین ابتلائاتی که ما از اون به‌عنوان بلا و تهدید نام می‌بریم با وقایعی که به اون امتحان گفته می‌شه، چه تفاوتی وجود داره؟

برخلاف انتظار شما من خیلی راحت می گم، اساساً هیچ فرقی بین این دو نیست!!!. این ماییم که بر اساس باور و جهان‌بینی‌مون این مساله را از هم متمایز می‌کنیم.

... می‌گن خدا به بنده‌اش از رگ گردن نزدیک‌تره. به خاطر همین هم است که بنده‌هاش رو خیلی خوب می‌شناسه. حتی از خودشون خیلی بیشتر. خدای رحمان ما رو آفریده تا به لطف او و تلاش خودمون به سعادت برسیم و جاودانه شیم. به نظر من، آدمی تنها در یک حالت می‌تونه جاودانه بشه. و رمز جاودانگی در اینکه «بنده» جزئی از خدا بشه.

اهل دل که رسم و آیین عاشقی رو بلدن، این مطلب رو خوب درک می‌کنن. یه قانونی تو این عالم از ابد تا ازل بوده و هست و اون این که عاشق هر روز به معشوقه‌اش شبیه‌تر و نزدیک‌تر می‌شه. عاشق قدم به قدم به معشوقش نزدیک می‌شه، تا اینکه آخر کاملا شبیه اون می‌شه و دیگه جزیی از اون به حساب می‌آد. به خاطر همین «بنده» برای اینکه با معبودش یکی بشه، راهی نداره جز این که عاشقِ معبود خودش بشه.

بر خلاف عقیده‌ی خیلیا راه و رسم عاشقی، چه کارزار عشقِ زمینی باشه و چه میدانِ عشق الهی، از قواعد و اصول مشابهی پیروی می‌کنه. جاده‌ی عاشقی پُره از سنگ لاخ‌های محنت و سختی. اما اونا که جرات کردن و به این ورطه قدم گذاشتن می‌دونن «که این دریا چه موج خون فشان دارد».

ذات اقدس اله، برای این که ما رو عاشق خودش کنه، مبتلامون می‌کنه. چون می‌دونه بچه‌ی آدم وقتی بهش فشار بیاد، تازه رام می‌شه، عاقل می‌شه، به قول عشاق زلال می‌شه. سبک می شه، خواستنی میشه، اصلا راحتت کنم خیلی می‌شه. خیلی. اونقده که به آهی سیلاب اشک بر گونه‌هاش جاری می‌شه. آدم وقتی مبتلا می‌شه مُسکنِ دردش، دوزش بالا می‌ره. دیگه هیچی آرومش نمی‌کنه، جز آغوشِ معشوق.

راستی به نظر شما اگه یکی عاشق خدا بشه، واسش دیگه «حالا چی کنم؟!» معنی داره؟

راستی می‌خوای شمه‌ای از حس و حال عشاقی که در آغوش معشوقن رو درک کنی؟

دیدی بعضی  بچه‌ها وقتی که بغل کس دیگه‌ای هستن، چقده بی‌تابی می‌کنن. چطوری به آب و آتیش می‌زنن، شیون و زاری می‌کنن. اگه هم اون لحظه همون بچه رو مادرش بغل کنه دیدی چطور آروم می‌شه؟. یهو از همه‌ی دنیا و اتفاقاتی که پیرامونش داره می‌گذره، فارغ می‌شه. خیالش راحت می‌شه و امنیت پیدا می‌کنه.

حال بنده‌ی مبتلا هم به سان همون کودکه. فقط لحظه‌ای آروم می‌شه که به معشوق نزدیک می‌شه. لحظه‌ای امنیت پیدا می‌کنه که در آغوشِ معشوق جا پیدا می‌کنه.

خوش به حال اونا که به این حرفا ایمان دارن و دلشون لک زده واسه در آغوش کشیدن معشوقشون.