این روزها تا تصویر یا خبری از آمدن شهدای غواص عملیات کربلای چهار منتشر می‌شود، ناخودآگاه چشمانم از اشک پُر می‌شود و بغض گلویم را می‌فشارد. این روزها عجیب عذاب وجدان دارم و بسیار اندوهگینم...

...روزهای زیادی است که من در غبار روزمرگی‌هایم گم شده‌ام. شب‌های طولانی است که در غفلت به سر می‌برم. چند وقتی است که جز دنیا و زرق و برق آن چیزی نه می‌بینم و نه می‌طلبم. اکنون در سلول تاریکیِ نفسِ خویش گرفتارم و مع الاسف به دنبال هیچ روزنه‌ای نیستم. به واسطه‌ی خو گرفتن با ظلمت و تاریکی، کور شده‌ام.

عافیت طلبی حاصلی جز دلمردگی برایم نداشته است و بدیهی است آنگاه که دل بمیرد و کدر شود، به مرداب تبدیل می‌شود و صاحبش را غرق می‌کند. من این روزها در مرداب نفس خویش غرق گشته‌ام.

من پیش از آنکه چنین در غل و زنجیر روزمرگی و سیاه چال تاریک عافیت‌طلبی اسیر شوم، تنها را نجات و سعادت را در جا پای شهدا گذاشتن و دوستی با آن‌ها می‌دیدم. افسوس که کنون سخت در گِل مانده‌ و وا مانده‌ام.

این روزها عجیب می‌سوزم و دائم دست حسرت می‌گزم. شهدا این بار هم سنگ تمام گذاشتند. آن‌ها این بار با لباس غواصی آمدن تا یک اقیانوس معنا را به من بی‌معرفت حالی کنند. آنان به هیبت غواصان درآمدند تا مرا از اعماق مرداب جهالت و منیت بیرون کشند. والله این گونه آمدنشان، لحظه‌ای مرا آرام نمی‌گذارد و هر دم بر عذاب وجدانم می‌افزاید.

آنان با دست بسته آمدن تا به من کوردل بفهمانند تمامی بهانه‌های که برای خزیدن در مرداب دوران آخر‌الزمانی در ذهن خود پرورانده‌ام، پوچ است و پوشالی.

آن دست بسته‌های بال گشوده، کوچکی و حقارتم را به من یادآور شدند. آنان ثابت کردند که ادعای تنگ شدن عرصه، واهی است. آنان ثابت کردند گناه کم کاری و کوتاهی خود را نباید بر گردن جامعه و اقتضائات زمان و مکان بیندازم.

این روزها آ‌‌ن‌قدر شرمنده‌ی شهدا هستم که والله روی چشم دوختن به آن‌ها را ندارم. این روزها خیلی دلم گرفته است. شرمسار مادران این شهدا هستم. لرزانم از آن لحظه‌ای که با یکی از مادران این شهدای گرانقدر روبرو شوم. چه دارم در آن مخمصه جز شرمساری و رو سیاهی؟!!!.ی‌