دوستی دارم که روحیات جالبی داره. اساسا ما دو تن، نقاط متضادی هستیم در سهمی زندگی. اما از وقتی که هستیم با هم هستیم!. یکی از ویژگیهای این دوست اینه که اگه مثلا میخواستیم کاری انجام بدیم که ابتداش سختی بود و آخرش راحتی، پایه بود. اما امان از کارهایی که ابتداش راحتی بود و آخرش سختی. به هیچ وجه زیر بار نمیرفت. کوهنوردی رو پایه بود، اما برای دوچرخه سواری از شمال به جنوب شهر به هیچ وجه زیر بار نمیرفت. میگفت: رفتنی سرپایینیه و برگشتنی سربالایی!...
... این همه حاشیه رفتم تا بگم اتفاقا این خصلت دوست ما کاملا نشات گرفته از سرشت طبیعی آدمه. بشر هزاران رنج و دشواری را به جان میخره، سختترین شرایط را تحمل میکنه، از تمام خوشیها میگذره تا به یه نقطه در سهمی پرنوسان زندگی برسه که اون نقطه را بهش رفاه و عافیتطلبی میگن. حالا اینکه این نقطه برای هرکسی در چه ارتفاع و نقطهایه مورد بحث نیست، بالاخره این نقطه (به نسبت) در برههای از زندگی برای هر کسی محقق میشه. مهمه این که حوالی اون نقطه چه اتفاقاتی برای آدم میافته؟. از نشانههای نزدیک شدن به این نقطه اینه که فرد برای ادامه ندادن سختیهای زندگی هزاران توجیه و دلیل تو چنته داره. یا به عبارتی دیگه کلا «حسش نیست»...
اگرچه از اون نقطه به عنوان رسیدن به رفاه و عافیتطلبی نام بردیم اما لزوما مقصود، رسیدن به همهی مواهب مادی و دنیایی در زندگی نیست. اون نقطه دقیقا جایی است که آدمی هرگونه تلاش و تحمل سختی برای رشد خودش را دیگه بی فایده میدونه و به اونچه که داره و هست قانع میشه. اونوقته که مرگ تدریجی آدمی تحقق پیدا میکنه. رفاه طلبی مردابی میشه که شیرین و بیصدا آدمی را در خودش غرق میکنه. رفاه و عافیت طلبی قتلگاه انگیزه و شور و نشاط آدمیه.
تا لاله، عطرِ سیب و لبخند گرم عزیزی هست، مشقتها باید کشید و خون دلها خورد. این درده که آدمی را بزرگ میکنه. پس موجی باشیم که آسودگی ما عدم ماست.