شب، ترافیک، باران و کمی سوز سرما. شیشه‌ی باران خورده ی ماشین، مه گرفتگی و کمی بوی نمناکی. جوی که مرا سر ذوق آورده. این جور وقت‌ها خُل بازی‌ام گُل می‌کند. با تنگ و گشاد کردن چشم‌ها و باز و بستن کردن نوبت به نوبت آن‌ها هم اکنون در حال فوکوس کشی (تنظیم وضوح تصویر در دوربین عکاسی) هستم.! هرچیزی که از جلوی چشمم می‌گذرد، در چشم بهم زدنی از آن قابی در ذهن می بندم و بعد تحلیلش می‌کنم. حیف که دوربین همراهم نیست وگرنه لذت ثبت بعضی از این فریم‌های رویایی را با تو سهیم می‌شدم. به خصوص فریمی از این موتور سوار که الان از بغلم رد شد و حسابی کِیفم را کوک کرد...

 کنار من آقایی نشسته. همانطور که شاهد حرکات عجیب و غریب من است هر از گاهی هم به ساعتش نگاه می‌کند. مطمئم که بر دیوانه بودن من تردیدی ندارد. باور کن چند بار وسوسه شدم به تماشای عکس‌های که امشب در کنارش گرفتم، دعوتش کنم اما چون خیلی عجله داشت منصرف شدم.

 حالا کم کم ترافیک روانتر شده و باران هم بند آمده. کام من شیرین است، اما ای کاش این آقای همسایه هم اینقدر سخت گیر نبود.  کاش اگه عکاسی دوست نداشت حداقل خودش را به یک موسیقی، ترجیحا سنتی دعوت می‌کرد. هم حالش را می برد هم از این لحظات ناب بعد از مدت‌ها آلودگی بهره می‌برد. اما حیف که تاب نیاورد و پیاده شد. کاش به جای فریمی ابرو در هم کشیده، لبخندی به من به یادگار می داد.

پ.ن: آن باران نم‌نم، آخر شب به برف تبدیل شد و صبح تمام شهر را سفید پوش کرد. تهران چند سالی بود این طور پوستین برفی به خود نپوشیده بود!