یکی هست، یکی نیست! غیر از خدای مهربون خیلیهای دیگه هم توو این روزگار هستن. این روزها روزگاریه مثل روزگاری که توو تموم قصهها بوده. دقیقا مثل اون روزیه که کاروانی از شهری به شهر دیگه پیاده، بیابونها و صحرا رو شب و روز طی میکردن تا یه جایی به سروسامون برسن. یه روز که کاروان به چند فرسخی آبادی رسیده بود و همهی حواسها و چشمها به این بود که کی زودتر باغ های آبادی رو میبینه؟ صدای جیغ پسر بچهای نگاهها رو به سمت چاه جلب کرد...
غفلت کاروان کار دستشون داد!. پسر بچهای توو چاه افتاده بود و توو بهت و سکوت کاروانیان، صدای ازش در نمیاومد. همه مات و مبهوت همدیگر رو نگاه میکردن. هیچ کس نمیدونست باید چکار کنه؟.
... هوا رو به تاریک شدن بود و بیم حرامیان توو وجود همهی اعضا کاروان رخنه کرده بود. در شرایطی که همه از حیرت و ترس کلافه شده بودن یکی جرات کرد و گفت:
-کار این طفل تموم شده است. معطل نکنین هر کی هرچقدر میتونه، روش خاک بریزه تا اگه نیمه جونه، درندهها زجر کشش نکن و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با دو دستش شروع کرد به خاک ریختن تو چاه.
...چند ثانیه ای طول نکشید که کل کاروان با هرچی که دم دستشون بود شروع کردن به خاک ریختن داخل چاه. توو اون همهمه و نفس نفس زدنا یکی گفت:
- خاک بیشتری بریزید که جونورا نتونن جنازهاش رو بیرون بکشن.
بعد از یه مدتی همین طور که همه شتابان و هراسان تو
چاه خاک میریختن، صدایی از ته چاه نزدیکتر
میشد. معمای که کاروانیان رو ناخودآگاه مصمم میکرد بیشتر و بیشتر خاک بریزن. خاک
ریختنها ادامه داشت تا اینکه کودک کمکم به دهانهی چاه نزدیک و نزدیکتر شد. با
هر مشت خاکی که همراهان بر سرش می ریختن او تکانی به خودش میداد. خاکها رو از سر
و روش به زیر میریخت و زیر پاش رو محکمتر میکرد. و آهسته آهسته بالا و بالاتر میاومد...
حالا اوضاع
ما هم دقیقا مثل اوضاع کودک اسیره چاهه. کسی که میخواد زنده بمونه باید خاکپاشیها
و موانعی که سرراهش گذاشته میشه رو زیر پا بذاره و بالا بیاد. تو فامیل، محل کار و
اطرافیان اگه کسایی هستن که نمیتونن موفقیت و رشد شما رو ببینن و یک نفس و با
تمام وجودشون به طرفت خاک میپاشن، به جای اینکه خاکهای رو تو مشتت یا توو کولهبارت
نگه داری، تا مقابله به مثل کنی. همین الان بریزشون زیر پات، و بالا بیا!. خیلی طول
نمیکشه فاصلهی خودشون با تو رو میفهمن و حسرت یه تار موت رو میخورن.