یکی هست، یکی نیست! غیر از خدای مهربون خیلیهای دیگه هم توو این روزگار هستن. این روزها روزگاریه مثل روزگاری که توو تموم قصهها بوده. دقیقا مثل اون روزیه که کاروانی از شهری به شهر دیگه پیاده، بیابونها و صحرا رو شب و روز طی میکردن تا یه جایی به سروسامون برسن. یه روز که کاروان به چند فرسخی آبادی رسیده بود و همهی حواسها و چشمها به این بود که کی زودتر باغ های آبادی رو میبینه؟ صدای جیغ پسر بچهای نگاهها رو به سمت چاه جلب کرد...
ز ره هوس به توکی رسم، نفسی ز خود نرمیده من
همه حیرتم بهکجا روم، به رهت سری نکشیده من
به چه برگِ ساز طربکنم، زچه جام نشئه طلبکنم
گل باغ شعله نچیده من، می داغ دل نچشیده من
چوگل آنکه نسخهی صد چمن، ز نقاب جلوه گشوده تو
چو می آنکه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من
چه بلا ستمکش غیرتم، چقدر نشانهی حیرتم
که شهید خنجر ناز تو، شده عالمی و تپیده من
تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعلهٔ غیرتش
همه اشکگشته بهرنگ شمع و زچشم خود نچکیده من
می جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد چرا
ز سرجفا نگذشته تو، ز در وفا نرمیده من
چو نگاهگرم به هر طرف، کهگذشته محمل ناز تو
چو دلگداخته از پیات به رکاب اشک دویده من
تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه آبرو
به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من
نه جنون سینه دریدنی، نه فنون مشق تپیدنی
به سواد درد تو کی رسم الفی ز نالهکشیده من
چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر
که برم بر آب شکفتگی، به طراوت گل چیده من
بهکدام نغمهٔ دل گسل ز نواکشان نشوم خجل
چو جرس به غیر شکست دل سخنی ز خود نشنیده من
من بیدل و غم غفلتی که ز چشم بند فسون دل
همه جا ز جلوهٔ من پر است وبه هیچ جا نرسیده من
«بیدل دهلوی»