شیشه‌ی باران خورده‌ی اتاقک دلم این سحری هوای روضه کرده است. اما نه من روضه خوانم و نه روضه‌خوانی است در این حوالی...
اما چه کنم این دل وا مانده نه منطق سرش می‌شود و نه خواهش. هر چه می‌گویم من نه روضه خوانم و نه اصلا روضه بلدم؛ گوشش بدهکار نیست. می‌گوید: من این حرف‌ها نمی‌فهم.
... برای وداع به خیمه‌ی کودکان رفت. همه او را دوره کردند و به طوافش مشغول شدند. بعد از طواف کودکان علی را بوسه باران کردند. رقیه به ظاهر گیسوان علی را می بوئید، اما همه دیدند که گُلِ‌سر زیبایِ جانش را به گیسوان علی پیوند زد. تشنگیِ کودکان به لطف اقیانوس زلالِ علی از خاطرشان رفت. اطفال کنون پروانه‌وار بر گرد شمع وجود علی می‌گردیدند و می‌گریدند. اما این بزم، علی را بیشتر آب می‌کرد.
چون قلب علی از جنسِ دلِ بابا بود؛ حسین از سوختن علی آگاه شد. بر درِ خیمه آمد و آرام گفت: پدر به فدایتان، علی را رها کنید. همه از علی دست کشیدند. اما آنکه دست بردار نبود، رقیه بود. حسین، رقیه را در آغوش کشید و به اصرار خواست تا آن گره  باز کند. پدر می‌دانست که اگر تعلل کند، جان از تن رقیه پر می‌گیرد.
رقیه گفت: باشد. اما به یک شرط! علی برایم قرآن بخواند.
علی، رقیه را بر زانوانش نشاند و صفحه‌ای از خود بخواند. جان که بر جان رقیه برگشت. حسین مصحفش را بوسید و با خود از خیمه بیرونش برد. علی که با پدر از خیمه خارج شد. رقیه لرزید و سینه‌اش تنگ شد. علی که رفت؛ همه دیدند جان از تن رقیه پر کشید...
***
... ساعتی بعد همه او را دوره کرده بودند. اما از طواف خبری نبود. گرگ‌های بیابان به دورش حلقه زده بودند. از بوسه خبری نبود. اما تا دلشان خواست، عقده‌ها وا کردند.
گیسوان سیاه و رخشانِ علی را پریشان کردند. گره‌ای را که رقیه زده بود با تیغ وا کردند. لشگریان پلیدی با هر آنچه در توان داشتند بر مصحف حسین تاختند. آنکه شمشیر داشت، تیغ کشید. آنکه تیر داشت، زخم زد. دیگری با چوب و سنگ بر علی حمله‌ور گشت. آنکه هیچ نداشت، با لگد بر پهلوی علی می‌کوبید. حقارت حرامیان تشنگی را از وجودِ علی دور کرد. لحظاتی نگذشت که صفحاتِ مصحفِ حسین پاره پاره در دشت رها گشت.
حسین بر بالین علی آمد. این بار خود به گردِ شمع وجودِ آن نازدانه می‌چرخید. علی که نمی‌توانست به احترام پدر برخیزد، سوخت و آب شد. حسین، خود دید که جگرش چه غریبانه سوخت، زانوانش سست گشت و زیر لب نفرین کرد. حالا حسین بود و مصحفی پاره پاره و سیاهیِ دشتِ تفت دیده. کوهِ صبرِ علی در برابر این داغ فروپاشید. چاره‌ای ندید جز توسل به اقیانوس زلالِ علی. حسین خود را بر پیکر اربا اربا انداخت و نجواها کرد. علی پدر را هم آرام کرد...