صبحها بفرمایید کوکو سبزی
- :«کوکو سبزی درست کردم یه کم واست بیارم»!
هر روز حوالی ساعت شش صبح که مسیر خانه تا محل سوار شدن به سرویس رو پیاده طی میکنم، جز یک سوپرمارکتی، مغازهی دیگهای باز نیست. امروز از جلوی اون سوپری که رد میشدم، کاملِمردی اون جملهی اول رو خطاب به سوپری محلمون گفت.
تاریخ همیشه تکرار میشه! 90 سال پیش رییس یکی از قبایل نجد حجاز، خلاء قدرت بعد از سقوط امپراتوری عثمانی را مغتنم شمرد و با متحد شدن با پیروان محمدبنعبدالوهاب برای رسیدن به قدرت، به کشتار وحشیانهی مردم شبه جزیرهی عربستان دست زد. عبدالعزیزبنسعود با کمک وهابیها شهرهای شبه جزیره را یکی پس از دیگری تصرف کرد. مخالفان را گردن زد و مال و ناموسشان را به یغما برد. آل سعود که پشت دروازهی مدینه رسید با مقاومت سرسختانهی مردم مدینه مواجه شد.
شاگرد اولای مدرسه همچنان پرچمشون بالاست!
این شبها بر این عقیدهام که در دونترین جایگاه معنویام در تمام طول عمرم قرار گرفتهام. هر روز نشانهها و آیههای متقنی برای هدایت و سر به راه شدن من نمایان میشود، اما دریغ از ذرهای اثر بخشی!. حسابی پوست کلفت شدهام. تلنگر که سهل است، حتی نسیمِ رحمانی را هم حس نمیکنم. بدا به حال من! چه بر سر خود آوردهام...
«رادیو قند پهلو»
از دیروز عصر حس میکنم شبیه خدا بیامرز پدربزرگم شدهام. پدر بزرگم شبها روی تشکچهی پشمیاش مینشست. رادیویکوچکش را روشن میکرد وکنارش می گذاشت. همانطور که با اعضای خانواده صحبت میکرد گوشش هم به رادیو بود و اخبار روز رو پیگیری میکرد. حالا من هم یک چشم و دستم به صفحهی تلگرام است و دست و چشم دیگرم روی مانتیتور و کبیورد.
یکی هست، یکی نیست! غیر از خدای مهربون خیلیهای دیگه هم توو این روزگار هستن. این روزها روزگاریه مثل روزگاری که توو تموم قصهها بوده. دقیقا مثل اون روزیه که کاروانی از شهری به شهر دیگه پیاده، بیابونها و صحرا رو شب و روز طی میکردن تا یه جایی به سروسامون برسن. یه روز که کاروان به چند فرسخی آبادی رسیده بود و همهی حواسها و چشمها به این بود که کی زودتر باغ های آبادی رو میبینه؟ صدای جیغ پسر بچهای نگاهها رو به سمت چاه جلب کرد...
یلدا
کوچکتر که بودم یه شب چلهای از مادر پرسیدم:
یلدا یعنی
چی؟
منو روی دامنش
نشوند و همانطور که سعی میکرد موهای نامرتب و وزوزیم رو کمی مرتب کنه، گفت:
شب، ترافیک، باران و کمی سوز سرما. شیشهی باران خورده ی ماشین، مه گرفتگی و کمی بوی نمناکی. جوی که مرا سر ذوق آورده. این جور وقتها خُل بازیام گُل میکند. با تنگ و گشاد کردن چشمها و باز و بستن کردن نوبت به نوبت آنها هم اکنون در حال فوکوس کشی (تنظیم وضوح تصویر در دوربین عکاسی) هستم.! هرچیزی که از جلوی چشمم میگذرد، در چشم بهم زدنی از آن قابی در ذهن می بندم
دوستی دارم که روحیات جالبی داره. اساسا ما دو تن، نقاط متضادی هستیم در سهمی زندگی. اما از وقتی که هستیم با هم هستیم!. یکی از ویژگیهای این دوست اینه که اگه مثلا میخواستیم کاری انجام بدیم که ابتداش سختی بود و آخرش راحتی، پایه بود. اما امان از کارهایی که ابتداش راحتی بود و آخرش سختی. به هیچ وجه زیر بار نمیرفت. کوهنوردی رو پایه بود، اما برای دوچرخه سواری از شمال به جنوب شهر به هیچ وجه زیر بار نمیرفت. میگفت: رفتنی سرپایینیه و برگشتنی سربالایی!...