پیمانه ام ز رعشه‌ی پیری به خاک ریخت بعد از هزار دور، که نوبت به ما رسید

سلام عزیز برادرم، سلام مدافع حرم


سلام عزیز برادرم، سلام مدافع حرم
این شب‌ها وقتی دلم هوای تو می‌کند در گوشِ باد نجوا می‌کنم. به آسمان خیره می‌شم. به ابرها زل می‌زنم. این روزها حرف زدن با تو سهل و سخت است.
سهل است، چرا که هم‌خون و همدم و فرمانده‌ام بوده‌ و هستی. سخت است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی پارسا

صبح‌ها بفرمایید کوکو سبزی

صبح‌ها بفرمایید کوکو سبزی

 

-       :«کوکو سبزی درست کردم یه کم واست بیارم»!

هر روز حوالی ساعت شش صبح که مسیر خانه تا محل سوار شدن به سرویس رو پیاده طی می‌کنم، جز یک  سوپر‌مارکتی، مغازه‌ی دیگه‌ای باز نیست. امروز از جلوی اون سوپری که رد می‌شدم، کاملِ‌مردی اون  جمله‌ی ‌اول  رو خطاب به سوپری محلمون گفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی پارسا

تکرار تاریخ



تاریخ همیشه تکرار می‌شه! 90 سال پیش رییس یکی از قبایل نجد حجاز، خلاء قدرت بعد از سقوط امپراتوری عثمانی را مغتنم شمرد و با متحد شدن با پیروان محمد‌بن‌عبدالوهاب برای رسیدن به قدرت، به کشتار وحشیانه‌ی مردم شبه جزیره‌ی عربستان دست زد. عبدالعزیز‌بن‌سعود با کمک وهابی‌ها شهرهای شبه جزیره را یکی پس از دیگری تصرف کرد. مخالفان را گردن زد و مال و ناموسشان را به یغما برد. آل سعود که پشت دروازه‌ی مدینه رسید با مقاومت سرسختانه‌ی مردم مدینه مواجه شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی پارسا

شاگرد اولای مدرسه



شاگرد اولای مدرسه همچنان پرچمشون بالاست!


این شب‌ها بر این عقیده‌ام که در دون‌ترین جایگاه معنوی‌ام در تمام طول عمرم قرار گرفته‌ام. هر روز نشانه‌ها و آیه‌های متقنی برای هدایت و سر به راه شدن من نمایان می‌شود، اما دریغ از ذره‌ای اثر بخشی!. حسابی پوست کلفت شده‌ام. تلنگر که سهل است، حتی نسیمِ رحمانی را هم حس نمی‌کنم. بدا به حال من! چه بر سر خود آورده‌ام...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی پارسا

«رادیو قند پهلو»


«رادیو قند پهلو»

از دیروز عصر حس می‌کنم شبیه خدا بیامرز پدربزرگم شده‌ام. پدر بزرگم شب‌ها روی تشکچه‌ی پشمی‌اش می‌نشست. رادیوی‌کوچکش را روشن می‌کرد وکنارش می گذاشت. همانطور که با اعضای خانواده صحبت می‌کرد گوشش هم به رادیو بود و اخبار روز رو پیگیری می‌کرد. حالا من هم یک چشم و دستم به صفحه‌ی تلگرام است و دست و چشم دیگرم روی مانتیتور و کبیورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی پارسا

پله پله تا ملاقات خدا


یکی هست، یکی نیست! غیر از خدای مهربون خیلی‌های دیگه هم توو این روزگار هستن. این روزها روزگاریه مثل روزگاری که توو تموم قصه‌ها بوده. دقیقا مثل اون روزیه که کاروانی از شهری به شهر دیگه پیاده، بیابون‌ها و صحرا رو شب و روز طی می‌کردن تا یه جایی به سروسامون برسن. یه روز که کاروان به چند فرسخی آبادی رسیده بود و همه‌ی حواس‌ها و چشم‌ها به این بود که کی زودتر باغ های آبادی رو می‌بینه؟ صدای جیغ پسر بچه‌ای نگاه‌ها رو به سمت چاه جلب کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی پارسا

یلدا

یلدا

کوچکتر که بودم یه شب چله‌ای از مادر پرسیدم:
یلدا یعنی چی؟ 
منو روی دامنش نشوند و همانطور که سعی می‌کرد موهای نامرتب و وزوزیم رو کمی مرتب کنه، گفت:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی پارسا

شکار لحظه‌ها!

شب، ترافیک، باران و کمی سوز سرما. شیشه‌ی باران خورده ی ماشین، مه گرفتگی و کمی بوی نمناکی. جوی که مرا سر ذوق آورده. این جور وقت‌ها خُل بازی‌ام گُل می‌کند. با تنگ و گشاد کردن چشم‌ها و باز و بستن کردن نوبت به نوبت آن‌ها هم اکنون در حال فوکوس کشی (تنظیم وضوح تصویر در دوربین عکاسی) هستم.! هرچیزی که از جلوی چشمم می‌گذرد، در چشم بهم زدنی از آن قابی در ذهن می بندم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی پارسا

بزم عاشورائیان



 

امواج خروشان عشاق‌الحسین این روزها از سرچشمه‌های زلال «عشق ناب» از هر کوی و برزنی جاری شده است. پرتلاطم تا رسیدن به اقیانوس کربلا می‌خروشند و تا کشتی نجات را در آغوش نگیرند، آرام نگیرند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی پارسا

موجیم که آسودگی ما عدم ماست




دوستی دارم که روحیات جالبی داره. اساسا ما دو تن، نقاط متضادی هستیم در سهمی زندگی. اما از وقتی که هستیم با هم هستیم!. یکی از ویژگی‌های این دوست اینه که اگه مثلا می‌خواستیم کاری انجام بدیم که ابتداش سختی بود و آخرش راحتی، پایه بود. اما امان از کارهایی که ابتداش راحتی بود و آخرش سختی. به هیچ وجه زیر بار نمی‌رفت. کوهنوردی رو پایه بود، اما برای دوچرخه سواری از شمال به جنوب شهر به هیچ وجه زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: رفتنی سرپایینیه و برگشتنی سربالایی!...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی پارسا