از آخرین باری که او را دیدم حدودا یکسالی می‌گذرد. پیشتر‌ها او را بیشتر می‌دیدم. ظهر عاشورای پارسال بود که به خیمه‌ی حضرت زهرا سلام‌الله علیها آمده بود. «مسجد کولانج» همان خوان پر برکتی است که هر چه دارم از آن دارم. جواب سلامی که مردم به من می‌دهند به برکت حضور حقیر در همان خیمه است. خیمه‌ای که بزرگانی چون حاج حسین همدانی ستون آن بودند.

حاج حسین را در زادگاه من همه قبول دارن، این را که می‌گویم همه قبول دارن تو از کنارش به سادگی نگذر. این روزها کمتر کسی را می‌توان یافت که این گونه همشهری‌ها و همسنگری‌هایش مریدش باشن. شهادت حاج حسین دوست و دشمن را خوشحال کرد. دوستان با خبر شهادتش سجده‌ی شکر به جا آوردند که بالاخره خدای سبحان بهترین را برایش مقدر کرد و او را به آرزویش رساند. بدخواهانش هم از کشته شدن او در سوریه شاد شدن. آنقدر که نتوانستن شادیشان را کتمان کنند. آنان با خط درشت خبر کشته شدنش را تیتر زدن و تصاویر پایکوبیشان را به سرعت منتشر کردن.

کاش دسته‌ی دوم می‌دانستن اگر حاج حسین‌ها نبودن، آنها این روزها، روزگار تیره‌ای داشته‌اند. آنقدر که حتما از شرمساری هزاران بار آرزوی مرگ می‌کردن. اگر حاج حسین‌‌ها نبودن بی‌ برو برگشت داعش تا کنون خواهران و مادرانشان را بسان دختران ایزدی به دیناری سیاه فروخته بود...

راستی این روزها چه آدم‌های ساده‌ای پیدا می‌شوند و چه آدم‌های بی‌معرفتی. همآنانی که می‌پندارند حاج حسین‌ها برای بقای بشار اسد می‌جنگند و آنانی که القا می‌کنند حامیان «اسدِ دیکاتور» خون‌شان در سوریه حیف و میل شده است. نمی‌دانم چه چیزی باعث شده تا عده‌ای این چنین کوته‌بین شوند که نمی‌فهمند، حاج حسین‌ها آنقدر غیرتمند هستن که حاضر نمی‌شوند شهر و دیار هم‌وطنانشان، میدان جنگ شود. درک نمی‌کنند که حاج حسین‌ها آنقدر مظلوم‌اند که انواع تهمت‌ها را به جان می‌خرند، اما به قیمت جانشان هم که شده راضی نمی‌شوند هم‌وطنانشان برای لحظه‌ای هر چند کوتاه‌تر از پلک زدنی، احساس ناامنی کنند.