یلدا

کوچکتر که بودم یه شب چله‌ای از مادر پرسیدم:
یلدا یعنی چی؟ 
منو روی دامنش نشوند و همانطور که سعی می‌کرد موهای نامرتب و وزوزیم رو کمی مرتب کنه، گفت: امشب تاریکی و ظلمت با تموم توانش میاد تا مردم رو بترسونه و لبخند رو از لباشون بدزده.

تا اینو گفت عین فنر فشرده، جستی زدم و روبروش واستادم. گفتم: غلط کرده! و به سمت در ورودی اتاق دویدم. دو دستم رو باز کردم و خودم رو محکم به در چسبوندم. مادر خیلی تلاش کرد تا جلو خنده‌اش ناخودآگاهش از این حرکت من رو بگیره، اما نتونست. بلند شد و آروم آروم به طرفم اومد. روبروم زانو زد و چشم تو چشم بهم گفت:
غول سیاه تاریکی که از در نمیاد. از جایی میاد که حواست به اونجا نیست.

 مردمک چشام رو سریع رو در و دیوار و سقف و پنچره و فرش و وسایل خونه چرخوندم. همین که خواستم بگم من حواسم به همه جا هست. مادر صورتم رو بین دو کف دستش گرفت. چشمم که رو لباش اروم گرفت، گفت: آدمی هیچ وقت نمی‌تونه حواسش به همجا باشه. تا آب دهنم رو قورت دادم، ادامه داد:

راش تنها اینکه حواست به خدا باشه. اگه همیشه یه گوشه چشمت به خدا باشه، خدا هم هوات رو داره...
... شب‌ها و یلدا‌های زیادی از اون یلدا گذشته. حالا لحظاتی که بر من گذشته رو مرور می‌کنم می‌بینم، مادر حق گفته. اگه غم و تاریکی با تموم قوا داره میاد که حالمون بگیره یه کم به خدامون نزدیکتر شیم تا اوستا کریم خودش حالشو بگیره.