دادیم دوزوم آهو گوز قیزیم
مهروبان بالام لای لای...
جان رقیه (فاطمه) جان لای لای...
دادیم دوزوم آهو گوز قیزیم
مهروبان بالام لای لای...
جان رقیه (فاطمه) جان لای لای...
هر چند
که دلتنگتر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگتر از سنگ صبورم
اندوه من انبوهتر از دامن الوند
باشکوهتر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر ِ مویی ز سر ِ موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر میکنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو بیالایم
کز تیرهی نیلوفرم و تشنهی نورم
قیصر امین پور
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزه دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده پندار می باید درید
توبه زهاد می باید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
«عطار»
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است
«آقا»
مى رسد خشکْ لب از شطّ فرات ، اکبر من نوجوان اکبر من
سَیلانى بکن اى چشمه چشم ترمن نوجوان اکبر من
کسوَت عمر تو، تا این خم فیروزه نُمون لعلى آورده به خون
گیتى از نیل عزا ساخت سیه معجر من نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو اى زاده آزاده نهاد نتوان برد ز یاد
از ازل کاش نمى زاد مرا، مادر من نوجوان اکبر من
تازشست ستم خصم خدنگ افکن تو شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سرمن نوجوان اکبرمن
کردتالطمه باد اجل ای نخل جوان باغ عمر تو خزان
ریخت ازشاخ طراوت همه برگ وبرمن نوجوان اکبر من
چرخ کزداغ غمت سوخت برآتش چو خسم تا به دامانت رسم
کاش برباد دهد توده خاکسترمن نوجوان اکبر من
تاتهی جام بقایت زمدار مه ومهر دور مینای سپهر
ساخت لبریز زخوناب جگر ساغرمن نوجوان اکبرمن
تا مهِ روى تو ای بَدر عرب ! شمس عراق ! خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر، گشت سیه اختر من نوجوان اکبر من
گر برین باطله یغما کَرَمِ شبه رسول نکشد خطّ قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من نوجوان اکبر من
«یغمای جندقی»
پرویزن: غربال
محاق: سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمی شود
جان و جهان! دوش کجا بودهای؟
نی، غلطم، در دل ما بودهای؟
آه که من دوش چه سان بودهام؟
آه که تو دوش که را بودهای؟
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بودهای
زهره ندارم که بگویم تورا
" بی من بیچاره کجا بودهای؟"
رنگ رخ خوب تو، آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
آینهای، رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بودهای
«مولوی»
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
موی
کَنان، مویه کُنان : چنگ و نای، چنگ و نای، چنگ و نای
جامه دران، بویه
کنان : های و های، های و های، های و های
این گل پرپر که چمن
ندارد
کوه و کمر، دشت و
دمن ندارد
این سرو قد که
نسترن ندارد
سوسن باغ و یاسمن
ندارد
این تن گل که پیرهن
ندارد
جان من است و جان به
تن ندارد
سرو شهید من کفن
ندارد
دل پی او پویه کنان:
وای و وای، وای و وای، وای و وای
موی کنان، مویه کنان:
چنگ و نای، چنگ و نای، چنگ و نای
علی معلم
شنیده میشود از آسمان صدایی که ...
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...
نبوده هیچکسی جز خدا، خدایی که ...
نوشت نام تو را، نام آشنایی که ...
پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه، هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه، تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل، قصیده نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر! چه مادری دارد!
درون خانه، بهشت معطری دارد
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر میداشت
چراکه روی زمین واژه وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست
خدا فراتر از این واژهها کشیده تو را
گمان کنم که تو را، اصلاً آفریده تو را
که گرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه آن کعبه اعتکاف کند
...
درون خانه تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابیطالب از خدا پر بود
بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه مولا به پایت افتاده است
به حکم عرش بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی
از آسمان نگاهت ستاره میخواهم
اگر اجازه دهی با اشاره میخواهم
به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته آمدهام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و این بار هم اجازه بده
به افتخار بگوییم از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بیقرار توایم
اگرچه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم
فضای سینه پر از عشق بیکرانه توست
«کرم نما و فرود آ که خانه، خانه توست»
سید حمیدرضا برقعی